زمستان نیز رفت اما بهارانی نمیبینم
بر این تکرار در تکرار پایانی نمیبینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته میگردم
ولی از خویشتن جز گردی به دامانی نمیبینم
چه بر ما رفته استای عمر ؟ای یاقوت بی قیمت !
که غیر از مرگ گردنبند ارزانی نمیبینم
زمین از دلبران خالی ست یا من چشم و دل سیرم ؟
که میگردم ولی زلف پریشانی نمیبینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ میخواهد
که من میمیرم از این درد و درمانی نمیبینم
فاضل نظری
پ.ن: - هیچوقت فکرشم نمیکردم سال نو اینجوری هم بگذره، انگار مثلا رعایت نکردن قوانین شروع سال یه جرم بزرگه، نداشتن سفره هفت سین توی بچگی یعنی نبودن سال خوب، ولی الان فکر کردن به رسم رسومات بیشتر مسخره میاد تا حس عذاب وجدان گرفتن از انجام ندادنشون 😅
- قبول دارم که برای حس خوبش آدم باید اون کاری که لازمه رو انجام بده، مثلا یکی از سفره هفت سین انداختن، سبزه انداختن لذت میبره، چرا که نه. اینکه چه اتفاقی میافته که این لذت وقتی مثلا نمیتونی اون کار رو انجام بدی جای خودش رو به عذاب وجدانِ انجام ندادن اون کار منجر میشه، هنوز به مکانیسمش پی نبردم، چطور ما میشیم بردهی اون کار، عجیبه 🤔
- پیش خودم فکر میکردم شاید جز دسته « آنکس که نداند و بداند که نداند، لنگان خرک خویش به منزل برساند» هستم، یا یه وقتایی حس میکنم خود درونیم داره گولم میزنه و درواقع جز دسته «آنکس که نداند و نخواهد که بداند، حیف است چنین جانوری زنده بماند» هستم 🤦♂️، شاید واقعا حیفه که زنده ام 😂
- تا حالا به حرف زدن فکر کردید؟ اگه حرف زدن اختراع نمیشد، دنیامون قشنگتر بود یا بدتر؟ اصلا اون موقع آدم چطور فکر میکرد وقتی واژهای وجود نداشت؟ 🤔
عجیبتر شد 😅